پادشاهی در میان دزدها
شبی سلطان محمود با خود فکر کرد: خوب است به طور ناشناس به میان مردم بروم تا از اوضاع و احوال آنها به خوبی آگاه شوم. سپس لباسی معمولی و ارزان قیمت بر تن کرد و به راه افتاد. همینطور که میرفت به خرابهای رسید. دید که چند نفر در آن خرابه آتشی روشن کرده، دور هم نشستهاند و با هم
صحبت میکنند. نزدیک آنهارفت و سلام کرد. یکی از آنها با دقت و کنجکاوی سر تا پای او را برانداز کرد و گفت: تو که هستی و اینجا چکار میکنی؟ سلطان محمود گفت: من هم یکی از شما هستم و برای همکاری آمدهام. مرد خندهای کرد و گفت: بیا! بیا اینجا بنشین که امشب کار مهمی داریم! سلطان محمود پرسید: چه کاری؟
مرد گفت: ما گروهی دزد هستیم و قرار است امشب به قصر سلطان محمود برویم و خزانهی قصر را خالی کنیم! سلطان محمود گفت: آیا مرا هم با خود میبرید؟ مرد درشت هیکلی که پیدا بود رئیس آن گروه است رو به سلطان کرد و گفت: ما هر یک هنری داریم که به خاطر آن هنر در این گروه پذیرفته شدهایم.
سلطان محمود با علاقه پرسید: خیلی دلم میخواهد هنرهای شما را بدانم. مثلاً خود تو بگو ببینم چه هنری داری؟ مرد قوی هیکل لبخندی زد و با غرور گفت: هنر من در زور و بازوی من است! من میتوانم بدون هیچ وسیلهای در هر کجا که بخواهم تونلی حفر کنم و از هر کجا که بخواهم سر در بیاورم! دزد دیگری که کنار مرد قوی هکیل نشسته بود گفت: هنر من در گوش های من نهفته است! سلطان محمود با تعجب گفت: گوش که جز شنیدن کار دیگری نمیتواند بکند! مرد لبخندی زد و گفت: گوشهای من میتوانند بفهمند که سگها در موقع پارس کردن چه میگویند؟! دزد دیگر رو به سلطان کرد و گفت: هنر من در چشمهای من است. اگر من کسی را در سیاهی شب ببینم، در روز هم میتوانم او را بشناسم. دزد دیگر در حالی که به بینیاش اشاره میکرد گفت: من هم میتوانم بوی طلا و جواهر و پول را، حتی از زیر خاک تشخیص دهم! آنگاه رئیس دزدها به سلطان محمود گفت: دیدی که هر کدام از ما هنری دارد که به درد کارمان میخورد، اگر تو هم میخواهی یکی از ما باشی باید هنر سودمندی داشته باشی.
سلطان محمود لبخندی زد و گفت: هنر من در ریش من است! دزدها یک صدا پرسیدند: در ریش؟!
سلطان گفت: خاصیت ریش من این است که اگر آنرا از روی رحمت بجنبانم، مجرمان از زندان آزاد میشوند. حتی اگر کسی زیر تیغ جلاد هم باشد، ریش من میتواند او را از مرگ نجات دهد!
رئیس دزدها گفت: عجب هنر خوبی داری! ما دزد هستیم و بالاخره روزی سر و کارمان به زندان و جلاد خواهد افتاد. این خاصیت ریش تو خیلی به درد خواهد خورد. سپس همگی به سوی قصر سلطان به راه افتادند. وقتی به نزدیکی آنجا رسیدند. سگهای قصر شروع به پارس کردند. دزدی که گوشهای حساسی داشت، ایستاد و با خنده گفت: عجب سگهای احمقی هستند! دارند میگویند که سلطان همراه شماست!
سلطان محمود گفت: شاید راست میگویند!
رئیس دزدها خندهی بلندی کرد و گفت: حتماً سلطان محمود هم خود تو هستی؟!
دزدی که بینی حساسی داشت به نقطهای در روی زمین اشاره کرد و به رئیسشان گفت: بوی طلاهای خزانه به مشامم میرسد. اگر اینجا را بکنی یک راست از خزانهی قصر سر در میآوریم.
رئیس دزدها با سرعتی باور نکردنی شروع به کندن زمین کرد. دزدی که با بینی بوی طلاها را حس می کرد، او را راهنمایی میکرد تا از کدام سو حفر کنند.
بالاخره پس از مدتی کندن و جلو رفتن، از خزانهی قصر سر در آوردند.
برق طلا و جواهرات خزانه، چشم همهشان را خیره کرده بود.
سلطان محمود گفت: بگذارید من بیرون بروم و نگهبانی بدهم. اگر ماموری به اینجا نزدیک شد، شما را خبر میکنم تا به داخل تونل بروید و مخفی شوید، همه قبول کردند.
سلطان محمود از خزانه بیرون رفت. به سرعت لباسهایش را عوض کرد و به نگهبانان خزانه گفت که چند دزد در آنجا هستند. نگهبانها هم آمدند و دزدها را دستگیر کردند.
صبح روز بعد، گروه دزدها را به محضر سلطان آوردند تا در آنجا محاکمه شوند. دزدی از خزانهی قصر، گناه کوچکی نبود.
دزدی که چشمهایی تیزبین داشت. تا چشمش به سلطان افتاد، او را شناخت. رو به دوستانش کرد و گفت: این همان مردی است که دیشب با ما همراه شد. خدای من! او سلطان محمود بوده است!
همهی دزدها با تعجب و حیرت به چهرهی سلطان خیره شدند. سلطان فقط لبخندی میزد و چیزی نمیگفت.
قاضی، محاکمه را آغاز کرد و سرانجام حکم داد که گردن هر چهار دزد باید زده شود تا درس عبرتی برای بقیه باشد و دیگر کسی جرأت نکند به قصر و خزانهی پادشاه نزدیک شود. وقتی که دزدها را به سوی جلاد بردند، رئیس دزدها رو به سلطان کرد و گفت: ما تو را به خاطر هنری که داشتی در جمع خود راه دادیم. آیا نمیخواهی هنر خود را نشان بدهی؟ سلطان محمود گفت: من حق صحبت و همنشینی یک شبهای را که با شما داشتم، بر باد نمیدهم! آنگاه دستی بر ریشش کشید. نگهبانان بلافاصله دزدها را رها کردند.
سلطان محمود گفت: به هر یک از شما سرمایهای میدهم تا با آن به کار و تجارت مشغول شوید. شما مردان هنرمندی هستید! حیف است که هنرتان را در راه دزدی به کار گیرید.
طولی نکشید که چهار مرد، خوشحال و راضی از هنر ریش سلطان، قصر را ترک کردند و به سوی آیندهای روشن به راه افتادند.
تنظیم:بخش کودک و نوجوان
*******************************